رضا توفیقجو (+)
کارگردان

رضا توفیق‌جونخستین و اساسی‌ترین پرسش در میان ما ایرانیان این است که «چرا ما پیشرفت نمی‌کنیم؟». مسئله‌ای که با سرعتی بالا لحظه به لحظه راه نفس را بر ما تنگ‌تر و هر آینه ما را به یاس مطلق نزدیک‌تر کرده. به انزوا، افسردگی، مهاجرت، انکارِ خود و در نهایت چشمِ امید شستن از یک «ملت» می‌کشاند. لحظه‌ای با جرقه‌ای بازمی‌گردد و دوباره شب تاریک هولناک، پرده را پایینمی‌اندازد. آنقدر تاریک که کورسوی مهتاب هم نمی‌ماند! ما گم شده‌ایم. در جزیره‌ی سرگردانی که به چشم، جهان را از میانه جهان مجازی و رفت و آمدها به فرنگ نظاره می‌کنیم، اما همانجا هم شبیه بیگانه‌ای در فضای نامانوس، مسافری هستیم که در بهترین حالت از جلوه‌هایش بهره می‌بریم. مخلص کلام، ما وضعیت مدرن را همچنان زیست نکرده‌ایم. ما همین امروز تقریبا همه امکانات تکنولوژیک غرب را – از ملزومات شخصی و عمومی- داریم. اما چیست آنچه«عقب‌مانده‌گی» می‌نامیم؟ آن خوره‌ای که صادق هدایت در بوف کور گریبان‌اش را گرفته چگونه با تعابیر یونگ،‌ ترومای جمعی ما شده؟ قصد دارم نگاهی به تاریخِ آگاهی ما ایرانیان از عقب‌مانده‌گی بپردازم. و بعد با نگاهی به مسئله‌ای صنفی، برخوردی نقادانه به این شیوه زیست، از جزء به کل در حد توان و فهمِ خود و در حد گستره ی این فرصت کوتاه داشته باشم.

با نگاهِ نظام‌مندِ هگل نسبت به تاریخ، ما ملتی بی‌تاریخ هستیم! سرگذشت داریم. اما تاریخ به آن مفهوم که جنبه‌های آن بازخوانی شود و تبدیل به تجربه تاریخی یک ملت بشود نداریم! هنگامی‌‌ می‌توانیم تجربه‌ای تاریخی را در تجربه و زیست امروز ببینیم که به خودآگاه جمعی آمده و بتواند مسیری را برای خردجمعی روشن کند. اینکه چرا «آن» اتفاق افتاد و چرایی و پاسخ‌های متعدد به آن برای ما هنوز نتوانسته تجربه‌ای از تاریخ بسازد.پس در واقع توان جلوگیری از تکرار آن اشتباه را هنوز نداریم. ما تنها‌ ترومای تاریخی داریم و غره‌گی‌های بیهوده از برخی اتفاقات به ظاهر پیروزمندانه!

‌ما نخستین بار در میان جنگ‌های ایران و روس و پس از شکست از روس‌ها در دوره فتحعلی شاه قاجار، در اوایل قرن نوزدهم، توسط عباس میرزا و قائم مقام فراهانی، فهمیدیم که از قافله عقب افتادیم. آن هم نه در شکل عمومی! جایی که سپاه بزرگ‌تر ایران از سپاه کوچک‌تر روس شکست خورد. آرش حیدری در کتاب «واژگونه خوانی استبداد ایرانی» از قول کرونین می‌نویسد: «در جنگ اول ایران و روس، تعداد سربازان ارتش ایران بسیار بیش‌تر از افراد ارتش روس بود اما سبک و سیاق جنگیِ ایرانیان از منطقِ هجومِ قبیله‌ای تبعیت می‌کرد که هر فرد با قهرمانیِ شخصی بر دشمن یورش می‌برد. منطق غیوری و شجاعت و تاکتیک‌های جنگ در سپاه ایران در مواجهه با انتظامی ‌که لشکر روس در شکل بندی و آرایش سربازان خود داشت ناکام می‌ماند»/(‌ص100/ چاپ سوم/ انتشارات مانیا هنر). آیا وضعیت فرهنگی و رفتاری امروزِ ما شبیه به دویست سال گذشته نیست؟ آیا به واقع توانسته‌ایم از تاریخ به مفهوم جمعِ جبری مثبت و منفی‌اش بهره ببریم؟ عباس میرزا در همان ایام شکست و یاس، نامه‌ای خطاب به ژوبر، فرستاده ناپلئون نوشته که سراسر، درد و رنجی ست که تا به امروز گریبان ما ایرانیان را گرفته و همچون بختک بر روزگار ما سایه انداخته. او در نامه می‌نویسد: «‌بیگانه! تو این ارتش، این دربار و تمام دستگاه قدرت را ‌می‌بینی. مبادا گمان کنی که من مرد خوشبختی باشم… بسان موج‌های خروشان دریا که در برابر صخره‌های بی‌حرکت ساحل در هم می‌شکنند، دلاوری‌های من در برابر سپاه روس شکست خورده است. مردم کارهای مرا ‌می‌ستایند، اما تنها خودِ من از ضعف‌های خود خبر دارم… آوازه‌ی پیروزی‌های ارتش فرانسه به گوش من رسیده است و نیز دانسته‌ام که دلاوری روس‌ها در برابر آنان جز یک پایداری بیهوده نمی‌تواند باشد. با این همه، مشتی سرباز اروپایی همه‌ی دسته‌های سپاه مرا با ناکامی ‌روبه‌رو کرده و با پیشرفت‌های دیگرِ خود ما را تهدید‌می‌کند. سرچشمه‌ی ارس، که پیش‌تر همه‌ی آن در ایالت‌های ایران جریان داشت، اینک در خاک بیگانه قرار دارد و به دریایی می‌ریزد که پر از ناوهای دشمنان ماست… چه قدرتی است این چنین شما را بر ما برتری داده است؟ سبب پیشرفت‌های شما و ضعف همیشگیِ ما چیست؟ شما با فن فرمانروایی، فن پیروزی و هنر به کارگرفتن همه‌ی توانایی‌های انسانی آشنایی دارید، در حالی که ما در جهلی شرمناک محکوم به زندگیِ گیاهی هستیم و کم‌تر به آینده می‌اندیشیم. آیا قابلیت سکونت و باروری و ثروت خاک مشرق زمین از اروپای شما کم‌تر است؟ آیا شعاع آفتاب، که پیش از آن که به شما برسد نخست، بر روی کشور ما پرتو می‌افکند، خیر کم‌تری به ما می‌رساند تا آن گاه که بالای سر شما قرار دارد؟ آیا اراده‌ی آفریدگار نیکی‌ده، که مائده‌های گوناگونی خلق کرده است، بر این قرار گرفته است که لطفش به شما بیش از ما شامل شود؟ من که چنین گمان نمی‌کنم!»./ (همان- صفحه104) آیا توانسته‌ایم به پرسش‌های عباس میرزا تا کنون پاسخ دهیم و جامعه را از شر این عقب‌مانده‌گی رها کنیم؟ قطعا نه. 

قصد دارم با دقت در رفتارِ جامعه ی تبلیغات،از منظر تجربیات خود به این پرسش پاسخ دهم. نسل من و آدم‌های نزدیک به نسل من نیروی ماهری هستند که امروز با گذشت سال ها تجربه و کار توانسته اند به انسجامی‌از حیث سبک و بینش در کارشان برسند. بسیاری از آنها – که تعداد همه آنها هم زیاد نیست- کارهای ماندگاری تا کنون انجام داده اند. حالا وقت کارهای بزرگ‌تر و خلاقانه‌تر و استفاده از تجربیات آنهاست تا در مسیری کلی، بتوانند بضاعت این صنعت را ارتقاء دهند. البته به شکل معمول در همه ی جوامعی که مدرن می‌نامیم این اتفاق می‌افتد. اما در اینجا چه اتفاقی می‌افتد؟ به شکل معجزه آسایی کم‌کارتر و حتی بیکار می‌شوند!!! چرا؟ وقتی دلایل را برشمرم شما می‌توانید همان تکرارِ گرفتاری تاریخی از عباس میرزا تاکنون را پیدا کنید و مسئله عقب‌افتاده‌گی کاملا از لحاظ فرهنگی و رفتاریِ ما ایرانیان کمابیش روشن‌تر خواهد شد.  

‌مدیر یک آژانس تبلیغاتی با استخدام نیروی تازه کار –که در بهترین حالت به تاز‌گی  دوره‌هایی را گذرانده و همچنان در تعریف حرفه ای، کارآموز محسوب می‌شود- می‌خواهد هزینه‌های آژانس را پایین بیاورد. غافل از اینکه این نیرو می‌تواند ضررهای بزرگتری در مجموع به بار آورد. این نیروی کارآموز، که برای نگه داشتن جایگاه‌اش باید مجیز مدیر را بگوید – چون هنوز هنر دیگری ندارد- در تعامل با آدم‌های حرفه‌ای حرفی برای گفتن ندارد، ناچار به حواشی متوسل می‌شود. آنقدر که باعث می‌شود طی مدتی کوتاه، آدم‌های حرفه‌ای نتوانند با آن آژانس کار کنند. متاسفانه مدیر و عوامل آژانس همان رفتار قبیله‌ای را دارند! 

مدیر آژانس یا مدیرتولید آژانس نمی‌خواهد دستمزد درخور شان فرد حرفه‌ای را بدهد. خیلی شنیدیم که اصطلاحا می‌گوید «پر رو می‌شود!!!». در نتیجه ما با خلاء کارهای درخور توجه مواجهیم. آژانس و مشتری نمی‌خواهند دستمزد درست آدم‌های حرفه‌ای را بدهند. در نتیجه به سراغ آدم‌هایی می‌روند که یا پیشینه‌ای در این حرفه ندارند یا نهایتا چنین رزومه‌هایی دارند:  عکاسی فشن، ویدیوی عروسی، تدوین‌گر، ویدیو کریتور، تولید محتوا ، سی جی آرتیست و… خب اینها شاید در کار خودشان موفق باشند اما خودرایی فردی و غیرحرفه‌ای آژانس و مشتری که روزی به کار با ما افتخار می‌کرد حالا چرخه این صنعت را دچار سیکل معیوب می‌کند. در نتیجه می‌بینیم که میان یک گروه اجتماعیِ حرفه‌ای گسست ایجاد می‌شود. کار دویست میلیونی با چهل میلیون جمع می‌شود و هیچکس جز آنکه به ظاهر فکر کرده که سودی در این کار کرده خوشحال نیست. آن دوست عزیز آمده از اصناف دیگر هم که جوان است و جویای نام در طول یکسال چهل ویدیو کار کرده و سرجمع شبیه حتی یک کار سال‌های قبل که با ساختاری درست انجام شده، نمی‌شود! او هنوز مثل همان کارآموزی که آژانس در شغلی حساس استخدام کرده و در سیستمی‌ درست و تعریف شده، باید در حوزه کارگردانی کارآموزی کند. اما سیستم نادرستِ خودرای، گسست اجتماعی ایجاد می‌کند. همان دردی که عباس میرزا فهمید اما هنوز درمانش با این روند همچنان ما را در عقب افتادگی نگه خواهد داشت. همچنان خفگی ناشی از این احساس به سراغ‌مان خواهد آمد و همچنان همه چیز را فقط گردن سیستمی‌می‌اندازیم که خودمان بازیگر همان سیستم معیوب هستیم.       

مسایل این چنینی بسیارند اما فرصت کوتاه. ذکر نمونه‌هایی از آنها، همان مصیبت کل را در تمام ابعاد مشکلات، در جامعه‌ای که نخبه‌کش و هدر دهنده‌ی استعداد برای منافع روزمره‌اش هست، می‌تواند آینه‌ای باشد بر شرایطی که دود آن به چشم همه می‌رود. دودِ «عقب افتاد‌گی»!

به اشتراک بگذارید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *