از دورتر که بایستی و نگاه کنی احتمالا ماجرا این شکلی است:
مدیر سرکی میکشد توی آتلیه. آنهایی که روی صندلی کار خوشدیزاین اما ناراحتشان لم دادهاند و زل زدهاند به مانیتور خودشان را جمع و جور میکنند. یکی بستهی تخمهی روی میز را میچپاند توی کشو. مدیر میییند که تخمه محصول اصلیترین رقیب مشتری سنتی آژانس است. یک آن عکس روی جلد اوگیلوی میآید جلوی چشمش. اما یکی از بچههای آتلیه بشقاب کوچکی پر از میوه را که با دقت قاچ شده جلوی مدیر میگیرد و بوی میوه دل مدیر را میبرد و لبخندی میژند و یک تکه زردآلو برمیدارد و همه میخندند و مدیر با کارمندانش احساس نزدیکی میکند و بعد میپرسد از مانیتورهای جدیدتون راضی هستید؟ بقیه زیر لب میگویند بله اما وظیفه اصلی به گردن مدیر آتلیه است که از اول ایستاده و حالا فرصت شده تا رسما از مدیر بابت مانیتورهای ۳۷ اینجی رتینای جدید اپلی که یک هفتهای است خریداری شده و بعد از چسباندن برچسب سبز رنگ اموال با همت بالای بچههای آیتی یکی دو روزی است روشن شدهاند، تشکر کند.
مدیر خسته نباشیدی میگوید و به دستیارش که در تمام مدت نگران دیر شدن جلسه بعدی لبخندی مصنوعی به لب داشته نگاهی میاندازد و میفهمد که زیاد وقت تلف کرده و خسته نباشیدی میگوید و به محض اینکه میرود بشقاب برگشته کنار کیبورد و تخمه از کشو در آمده و مدیر آتلیه که هنوز دمبالچههای کمرش از رفلاکس ورود ناگهانی مدیر به حالت طبیعی برنگشته سوییشرتش را برمیدارد و میرود داخل ایوان که سیگاری بکشد.
بین پک دوم و سوم سالهای گذشتهاش را دوره کرد. تا الان در دو استودیو و چهار آژانس کار کرده بود. با این جا میشد پنج جا. دوازده سال. در این سالها نامی به هم زده بود و بین همکارانش شناخته میشد. همین دیروز مشتری از کارش جلوی مدیر تعریف کرده بود.
زل زد به خیابان و زور زد که یادش بیاید چندم ماه است. دو روز دیگر وقت پرداخت حقوقی بود که چندماهی بود سر مورد پرداخت نمیشد. بخش زیاد حقوقش میرفت پای اجاره و قسط و چیزی هم به تمدید خانه نمانده بود و همین دیروز بود که صاحبخانه را در پاگرد ساختمان دید و لابه لای سلام و احوال پرسی بهش گفته بود که “باید یک چیزی بگذارد روی پیش” و تازه پک ششم و هفتم بود که تصمیمش را گرفت. حساب سنواتش را کرد و فروش ماشین و شب به زنش گفت که چه تصمیمی گرفته و یک ماه بعد بود که پیک سه طبقه را لخ لخ کنان آمد بالا و کارت ویزیتهای استودیوی جدید را تحویل داد و رفت.
.
از دورتر که بایستی و نگاه کنی قصهی حداقل بخش زیادی از سنیورهایی که آژانسها را رها میکنند و استودیو یا دفاتر شخصی راهاندازی میکنند همین شکلی است.
هنرمندها، فروشندهها، کارشناسها و هرکسی که توانایی مالی اندک و میل به راهاندازی کسب و کار شخصی را در خود ببیند و مشتریهای شخصیای داشته باشد که پس از ساعتهای کاری یا در زمان کار و پنهانی به آنها سرویس دهد، به شکل بالقوه یک فراری از آژانس محسوب میشود.
تعداد آژانسهایی که توانستهاند در این سالهای سخت نیروهای باتجربه و موثر خود را حفظ کنند به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسند. انگار همه مقصرند در ماجرایی که تقصیر هیچ کس نیست.
این مدیران ارشد که به پشتوانه زیرساختها و امکانات مارکتینگ آژانسها کار میکردند، بیرون میزنند و کسب و کاری را بدون پشتوانه شروع میکنند که اغلب پایانی غمانگیز دارد: بازگشت به همان آژانس یا آژانسی دیگر با برچسب عدم تعهد سازمانی و فکر فراری که لابهلای سیگار میآیند و هر بار قویتر میشوند تا بالاخره روزی تکرار شوند و چرخهای معیوب شکل بگیرد از فرارهای اغلب نافرجام و میل مکرر بازگشت به آژانس و فرار از آن.
تعدد نیرو در آژانسهای بزرگ، تغییر دایمی چارت سازمانی، دقیق نبودن شرح وظایف و همپوشانی آنها با مدیران میانی دیگر، جنگهای فرسایشی آژانسها با هم، صحبت از اعداد غیرواقعی پروژهها برای افزایش اعتماد بنفس در میان کارمندان (؟!)، عدم تعادل میان نیروهای جونیور و سنیور، فراموش شدن مباحث آموزش سازمانی، دادن امتیازهای علنی به برخی کارمندان به حق و ناحق، عدم پرداخت به موقع دستمزد، کم و زیاد بودن دستمزدها از حد رایج و البته قرار دادن فراریان حرفهای در میان کارمندان همه از علل اصلی افزایش تعداد استودیوهای خلاق، شرکتهای بدون مجوز، دفاتر فول سرویس بدون زیرساخت و… هستند.
نگارنده یک مشاهدهگر (و البته یک فراری قهار سابق) است و درک کاملی از HR ندارد. اما فکر میکند مدیری که فکر راهانداختن کسب و کار دارد و دایم منتظر فرصتی است تا از آژانس به مقصد کسب و کارش بیرون بزند را نباید رها کرد. بلکه باید به شیوهای دیگر به خدمت گرفت.
.
وقت آن رسیده که آژانسهای تبلیغاتی از افتخار به شمار واحدهای درون سازمانی و تعداد نیروهای خود دست بردارند. حتا فکر کردن به اینکه ممکن است در نیمهی دوم ۱۳۹۶ مشتری صرفا بابت ۴۰۰ نیروی ثابت آژانس به آن پروژه بدهد مسخره است. مشتریان باهوش به دنبال خروجیهای اثربخش هستند و نیروهایی که آژانس را پناهگاهی امن تا فرار زودهنگام بعدی خود میدانند، همیشه خروجیهای اثربخش نخواهند آفرید.
یک راهکار ساده این است که دست از شمارش نیرو و راهاندازی شعب برداریم و با گزینش مدیران ارشدی که در حال فرارند اما در ضمن باهوش، مدیر (و هر صفت دیگر مورد نیاز) هستند، آنها را کمک کنیم تا سازمان خود را بنا کنند.
با نگاهی ساده به هولدینگهای بزرگ ارتباطی دنیا و آژانسها و شرکتهای زیر مجموعهشان (برای مثال) میتوان به تعداد زیادی آژانس و استودیوی کوچک رسید که در اصل بخشی از نیروی انسانی و اجرایی یک اژانس هستند، اما با نامی مجزا که خدمات آژانس را به شکل برون سازمانی و در ظاهر یا واقعا مستقل اجرا میکنند.
این روزها تاسیس شرکتها به جای راهاندازی واحدهای درونسازمانی دارد اتفاق میافتد. اما به جذب سنیورهای فراری کمکی نمیکند. سنیورهایی که کارآزموده هستند اما به دلیل نداشتن سرمایه درجا میزنند.
با تملک سهام و تزریق پروژه و سرمایه ایجاد زیر ساخت به استودیوهای کوچک و دفاتر تبلیغاتی، شرکتهای دیجیتال مارکتنیگ، خانههای تولید، دفاتر تحقیقات بازار، تیمهای مارکتینگ، تولیدکنندگان محتوا، برنامهنویسان و دیگر دفاتر مستعد (در تهران و حداقل مراکز استانها) میتوان شکل بازی را در ابعاد مختلف به سود آژانس تغییر دارد.
قاعدتا این بازی همیشه برنده نخواهد داشت. اما دیر یا زود همه آژانسها وارد این بازی خواهند شد.
ماکان مهرپویا
مدیر ایرانادز