آدام بادفیش، مدیر خلاقیت ارشد در مککن بیرمنگام، سالها با برخی از بهترین آژانسهای تبلیغاتی استرالیا، مثل JWT، The Works و لئو برنت کار کرده است. اما در این نوشته، نه از کمپینها و برندها، بلکه از درسی شخصی و عمیق در رهبری میگوید؛ درسی که در خانه یاد گرفته، نه در اتاق جلسات.
درباره همدلی، انعطافپذیری و اینکه چطور درک تفاوتها میتواند از ما مدیران خلاقتری بسازد.
بگذارید با یک حقیقت ساده اما تکاندهنده شروع کنم:
آدمها با هم فرق دارند.
میدانم، نه خیلی کشف بزرگی به نظر میرسد و نه اولین بار است که میشنوید.
این جمله را معمولاً روی ماگهای هدیه یا تابلوهای تزیینی مینویسند، کنار جملاتی مثل «زندگی کن، بخند، دوست بدار».
ولی حقیقت این است که این جمله، به طرز دردناکی درست است.
و من سالها آن را میشنیدم، اما “واقعاً” درک نکرده بودم.
نه آنطور که باعث شود در رفتارم تغییری ایجاد کنم.
تا اینکه پدر شدم.
پدرِ فردی و ایدن.
فردی، پسری هفتساله، پرانرژی و بازیگوش است؛ شبیه بیشتر بچههای همسنوسالش.
اگر کمی بیش از حد پای تبلت نشسته باشد، با یک تهدید ساده «خاموشش کن وگرنه فردا خبری ازش نیست»، قضیه تمام میشود.
میفهمد، معامله را میپذیرد، کمی غر میزند و همهچیز به روال برمیگردد.
اما ایدن… ایدن مبتلا به اوتیسم است.
مغزش به شکل متفاوت و گاهی شگفتانگیزی کار میکند.
به تهدید یا صدای بلند واکنش نشان نمیدهد.
اگر همان جمله را به او بگویم، مثل این است که توی یک آبکش فریاد زده باشم: چیزی نمیماند، یا بدتر، به بحران ختم میشود.
با ایدن باید مکث کنم، بنشینم، همسطح چشمانش شوم و توضیح بدهم “چرا” محدودیت کار با تبلت لازم است.
منطقش را بگویم، علمش را توضیح دهم، و انصاف پشتش را نشان بدهم.
بعد باید صبر کنم.
نه فشار. نه صدای بلند.
او باید خودش به این تصمیم برسد.
و اگر نرسید، اتفاقی نمیافتد.
به همین سادگی.
این دستکاری نیست، این احترام است.
نه او اشتباه میکند، نه من؛ فقط متفاوت هستیم.
و همین تفاوتها، درسهای بزرگی به من دادند؛ نه فقط در پدر بودن، بلکه در مدیریت تیمهای خلاق.
چون یک دپارتمان خلاقیت، کم و بیش شبیه یک خانواده است: پر از هیجان، هرجومرج و آدمهایی با انرژی و شخصیتهای گوناگون.
گاهی اعضای تیم، تمام دلوجانشان را روی یک ارائه یا یک تدوین گذاشتهاند، اما نتیجه نهایی، به هم ریخته و خام به نظر میرسد.
آن وقت به بازخورد نیاز دارند.
بعضیها بازخورد مستقیم و بیپرده را دوست دارند:
«این بخش جواب نمیدهد، این ایده را امتحان کن.»
سر تکان میدهند، اصلاح میکنند و با انگیزه ادامه میدهند.
اما بعضیها اینطور نیستند.
اگر همانطور مستقیم بروی سراغشان، انگار مدارشان را قطع کردهای.
ظاهرشان آرام است، لبخند میزنند و یادداشت میگیرند، اما سه روز بعد، ایده را ده بار بازنویسی کردهاند و به این فکر افتادهاند که شاید بهتر است که بروند و آرایشگر سگ شوند!
قبل از ایدن، فکر میکردم همدل هستم.
چون گاهی از همکاران میپرسیدم «آخر هفتهات چطور بود؟»
اما همدلی واقعی، یعنی فهمیدن اینکه وقتی کسی میگوید «خوبم»، شاید منظورش این باشد که «دارم از هم میپاشم ولی نمیخواهم باری روی دوش کسی بگذارم».
من سبک بازخورد دادنم را نه به خاطر خواندن کتاب، بلکه به خاطر زندگی با کسی تغییر دادم که مجبورم کرد گوشدادن را از نو یاد بگیرم.
کسی که یادم داد آرامتر باشم، جملههایم را دوباره بچینم و چارچوب تازهای بسازم.
چون تنها در این صورت، میتوانستم واقعاً شنیده شوم.
حالا وقتی بازخورد میدهم، به “سرعت پردازش” فکر میکنم، نه فقط “سرعت واکنش”.
به مکث کردن.
چون بهترین ایدهها اغلب از دومین، سومین یا چهارمین فکر میآیند، نه از پاسخ فوری.
و برای اینکه کارکنان بگویند چطور بهتر کار میکنند، باید فضا و امنیتش را فراهم کنی.
چون هیچکس به طور پیشفرض چنین چیزی را به مدیرش نمیگوید.
وقتی همه وانمود میکنند سرعتشان با مدیر یکی است، چه کسی دلش میخواهد کنار جاده بایستد و بگوید: «راستش مسیر من فرق دارد»؟
امروز، سعی میکنم به آدمها بگویم خودم چطور دوست دارم بازخورد بگیرم، و بعد از آنها بپرسم که آنها چطور راحتترند.
نه در جلسه رسمی، بلکه وسط یک گفتوگوی ساده در راهرو یا صف ناهار.
چون بازخورد، یک پیام یکطرفه نیست؛ یک گفتوگوی دوطرفه است.
و اگر فرکانسها درست تنظیم نباشد، فقط در دل دره فریاد میزنی و امید داری صدایی برگردد.
ایدن به من یاد داد که همدلی یک صفت زیبا نیست، یک استراتژی خلاقانه است.
وقتی آدمها احساس شنیده شدن کنند، کارهای بهتری خلق میکنند.
وقتی احساس امنیت کنند، جلوتر میروند.
وقتی احساس دیده شدن کنند، تو را غافلگیر میکنند.
ما با آدمها کار میکنیم، نه «منابع انسانی».
آدمهایی با سیمکشیهای متفاوت که همه در تلاشاند بهترینِ خودشان را ارائه دهند.
و کمترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که یاد بگیریم چطور خوب گوش بدهیم.
مترجم: ماکان مهرپویا از سایت کمپین بریف