واقعیت ساده اما صریح این است: دوستداشتنی بودن برای مشتری کافی نیست. هیچوقت هم کافی نبوده.
نویسنده این مطلب داگ زارکین یکی از متخصصان برجسته و برنده جوایز در زمینه بازاریابی خردهفروشی و برند است که تجربهای عمیق در حوزه خردهفروشی چندشعبهای، رفتار مصرفکننده و استراتژیهای همهکاناله دارد. او بهدلیل ساخت برندهایی با عملکرد بالا و مرتبط با فرهنگ روز در حوزههای سبک زندگی، مد، زیبایی و سلامت شناخته میشود. زارکین نویسنده کتاب «انتقال برند از منطقه امن دوستداشتنی به جایگاه محبوب واقعی» است و در حال حاضر بهعنوان مدیر ارشد بازاریابی شرکت Take 5 Oil Change از مجموعه Driven Brands فعالیت میکند.
در دنیای امروزی که بهشدت تکهتکه، سرد و متکی به اسکرول و کلیک شده، «لایک» بیارزشترین واحد سنجش در اقتصاد برندهاست. با این حال، بسیاری از برندها هنوز در چرخهای گرفتارند که بهجای ساختن ارتباط واقعی، دنبال کلیک و تعامل سطحیاند. این دقیقاً مثل «منطقه دوستی» است؛ جایی که اگر برندتان در آن گیر کرده باشد، باید نگران باشید.
وقتی مشتری برندتان را «دوست دارد»، ممکن است احساس کنید در مسیر درستی قرار دارید. اما همین تعامل کماهمیت، دقیقاً همان چیزی است که مانع تبدیلشدن برندتان به یک بخش اساسی از زندگی مشتری میشود. نه عشقی در کار است و نه اعتمادی ساخته شده. برند شما فقط حضور دارد؛ نه بیشتر. و همانطور که میدانیم، منطقه دوستی یا friendzone جایی است که نیتهای خوب معمولاً در آن از بین میروند.
من در طول بیش از بیست سال فعالیت حرفهای در حوزه برندینگ، در صنایع مختلفی از مد و زیبایی گرفته تا سلامت، کالاهای مصرفی و خردهفروشی، با برندهای نوپا تا نامهای بزرگ همکاری کردهام. چیزی که آموختهام ساده است: رشد واقعی وقتی اتفاق میافتد که یک برند از «دوستداشتنی بودن» به «معشوق بودن» برسد و از آشنایی به همراهی و حمایت تبدیل شود. و این مسیر با ترفندها یا کمپینهای یکباره طی نمیشود، بلکه با ایجاد تجربههایی مداوم، انسانی و احساسی ساخته میشود که نهایتاً به چیزی میانجامد که به آن «عشق به برند» میگوییم.
عشق به برند صرفاً یک آرزوی شاعرانه نیست. میتوان آن را سنجید، بر مبنای آن عمل کرد، و واقعاً هم میتواند موتور رشد اصلی کسبوکار باشد. مشتریانی که عاشق برندتان شوند، خودشان به ترویج آن میپردازند؛ تجربه خرید به اعتبار تبدیل میشود و ارزشهای برند، به مزیت رقابتی واقعی.
اما مشکل اینجاست که بسیاری از برندها فعالیت بازاریابی را با اثربخشی بازاریابی اشتباه میگیرند. آنها بیوقفه کمپینهای هدفگیری مجدد اجرا میکنند، غرق در دادههای کلیک نهایی میشوند و با تخفیفهای پیدرپی سعی در کسب پیروزیهای موقتی دارند؛ بیآنکه وفاداری واقعی ایجاد شود. چون در همان منطقه دوستی گیر افتادهاند؛ جایی که نه اشتیاقی هست، نه اعتمادی عمیق.
راه خروج از این وضعیت، با تغییر نگرش آغاز میشود: بهجای تلاش برای بردن الگوریتم، باید تلاش کرد دل انسان را برد. چارچوب من برای «انسانی فکر کردن» ترکیبی است از هوش هیجانی و استراتژی برند که منجر به ارتباط واقعی میشود. این رویکرد با شناخت عمیق از دردها، آرزوها و الگوهای زندگی مصرفکننده آغاز میشود و نیازمند کنجکاوی، همدلی و فروتنی است؛ درک اینکه اعتماد، با حرکات بزرگ بهدست نمیآید، بلکه با لحظات کوچک و پایدار ساخته میشود.
کافی است به روابط شخصی خود فکر کنید. آیا به کسی اعتماد دارید که فقط وقتی به شما نیاز دارد سراغتان میآید؟ یا هر بار شخصیت متفاوتی از خود نشان میدهد؟ برندها دقیقاً همین اشتباه را میکنند؛ بهدنبال نتایج فوری، به قیمت از دست دادن ثبات و تداوم. اما عشق را نمیتوان از داخل داشبورد مدیریت کرد؛ عشق در جزئیات ساخته میشود.
پس چطور میشود از منطقه دوستی خارج شد؟ باید سوالات بهتری پرسید. بهجای اینکه بپرسیم «چطور مشتری را به خرید ترغیب کنم؟» باید پرسید «چه کاری میتوانم انجام دهم که او دوباره بازگردد؟» بهجای «چطور این قیف فروش را بهینه کنم؟» بپرسیم «چطور میتوانم اصطکاک را کاهش داده و معنا را افزایش دهم؟» یعنی بازاریابی را نه بهعنوان یک تراکنش، بلکه بهعنوان یک رابطه ببینیم.
از اینجا به بعد، باید برنامهای ساخت که بر پایه چیزی باشد که من آن را معادله ارزش برند مینامم: تجربه تقسیم بر قیمت. هرچه اختلاف بین آنچه مشتری دریافت میکند و آنچه میپردازد کمتر باشد، احتمال پشیمانی از خرید کمتر میشود؛ و احتمال بازگشت، توصیه و وفاداری بیشتر.
برندهایی مثل REI، اپل و فورسیزنز فقط محصول نمیفروشند؛ بلکه اعتماد، هویت و مراقبت ارائه میدهند. آنها در منطقه عشق برند زندگی میکنند، نه منطقه دوستی. جایی که مشتری تبدیل به حامی میشود و وفاداری به قدرت رقابتی بدل میگردد.
در مقابل، برندهایی که فقط به قیمت پایین یا راحتی تکیه دارند، معمولاً در گوشهی رینگ قرار میگیرند: نفرت از برند. مثل شرکتهای تلویزیون کابلی یا تأمینکنندگان خدمات ضروری که فقط بهدلیل نبودن گزینه بهتر تحمل میشوند. آنها لازماند، ولی دوستداشتنی نیستند. و وقتی گزینهای بهتر ظاهر شود، اولینهایی هستند که کنار گذاشته میشوند.
هدف برند نباید صرفاً بقا باشد. باید معنادار بودن باشد. و این مستلزم تعهدی جدی به هر دو بخش هنر و علم در ساخت برند است. چون بازاریابی عملکردی بدون برند قوی، مسابقهای است بهسوی سقوط؛ و برندینگ بدون عملکرد هم فقط داستانسرایی پرهزینه است.
نقطه تعادل جاییست که این دو بههم میرسند؛ جایی که هر نقطه تماس، بازتابی از هویت برند و ارزشهای آن است و هر اقدام بازاریابی، نتیجهای قابلسنجش بههمراه دارد. این همان راهی است که برندی را نه فقط دیدهشده، بلکه خواستنی میسازد. نه فقط خریدنی، بلکه باورپذیر.
اگر شما هم بهعنوان یک بازاریاب بهدنبال نقطه شروع هستید، چالش من برایتان این است: مسیر مشتریتان را بررسی کنید. لحظاتی را بیابید که در آن اعتماد ساخته یا از بین میرود. با دقت گوش کنید. با ثبات ظاهر شوید. معنا را جایگزین فریب کنید. و از همه مهمتر، قانع به «دوستداشتنی بودن» نشوید.
چون پیروزی واقعی نه در یک لایک، بلکه در عشق است. و عشق، مقیاسپذیر است.